برسام .عزیزم سلام:
می خواهم از اولین روزی بگم که داشتیم از بیمارستان به خونه می رفتیم البته خونه ی مامان جون (مامان مامان) که منتظر آمدن تو بود، وای چه روز خوبی بود، باورم نمی شد که تو در کنارم هستی عزیزم، باورم نمی شد که من مادر شده ام اینها همه لطف پروردگار عزیز بود که شامل حال من و پدر مهربانت شده بود، چقدر زیبا ...
من و بابا مرتضی به همراه بابا علی (بابای بابایی ) ومامان جون (مامان مامانی) و خاله فرشته (خاله مامان ) وفرشته کوچولو راهی منزل شدیم، وقتی رسیدیم مادر جون (مامان بابا ) برات اسفند دود می کرد و بابا رسول (بابای مامان )داشت برات قربانی می برید.
بابا مرتضی قربانی رو برای سلامتی تو و مامانی خریده بود ... دستش درد نکنه ...
برسام گلم می خواهم از مهربانیهای پدر بزرگت بگم ( پدر مامان ) که خیلی دوست داشت این لحظات را ببینه و امید وارم در تمام لحظات در کنارمان باشه و دعای خیرش بدرقه راهمان باشد .
عزیزم من به همراه بابامرتضی که تو رو بغل کرده بود باهم دیگه وارد خون شدیم و خیلی خوشحال بودیم که تو هم در کنارمان هستی .
برسام جان می خواهم از حال و هوای خودم بگم که چه حس زیبایی داشتم ، قلبم تند تند می زد و باورم نمی شد و احساس می کردم خواب می بینم ولی این زیبایی واقعیت داشت که من مادر شده ام .
باآمدنت دنیا را تکان دادی برسام جان .عزیییییییییییییییییییییییییییزم دوستت دارم