بدون عنوان
یکی بود یکی نبود ...
غیر از من همه بودن البته منم بودم اما قایم شده بودم و یواشکی همه را میدیدم .اون روز قشنگ من میخواستم سفر کنم واز یک دنیای کوچکتر به یک دنیای بزرگتر برم.
همه منتظر اومدن من بودن مامانم" بابام همه فامیل و.....
من برای دیدن اونا لحظه شماری میکردم واز خدا میخواستم دستهای مهربون دکترو زودتر برام بفرسته تا منو بیاره پیش مامان وبابام.
دکتر سحر خیزدکتر مهربونی بود که توی بیمارستان فوق تخصصی بهمن همه چیز را اماده کرده بود تا من بدنیا بیام .
بلاخره اون روز زیبا فرا رسید و من در ظهر زیبای سال 1393در ساعت 12:07گرمای دستهای مهربون دکترو حس کردم.
دستهای دکتر به قلبم گرمی زندگی دادومن توبغل اون توی یک بیمارستان قشنگ بدنیا اومدم.
پدر و مادر عزیزم دوستتان دارم وامید وارم همیشه در کنارم باشید.
آمین....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی