بدون عنوان
هستی من امید زندگی برسام نازم تو تمام هستی و زندگی من و بابایی هستی.هر روز صبح به امید دیدن روی ماه تو چشم باز می کنیم و شب به امید فردایی دگر برای با تو بودن چشم می بندیم.تقریبا پنج ماه است که از بهشت به روی زمین اومدی ولی هنوز اسمانی هستی.فرشته کوچک خوشبختی این چه نازیست که در نگاهت میبینم و این چه نیازیست در من برای با تو بودن.پسرم خورشیدم روشنایی بخش هستی ما .اونقدر عزیزی که از نوشتن اندازه اون ناتوانم.عاشقانه دوستت داریم پسر زیبا روی من از ان زمان که وجودت در وجودم گره خورد حس مادری در من به جوشش افتاد لحظه ای بی تو برایم محال ...
نویسنده :
مامان برسام
20:18
بدون عنوان
فردایت روشن دلبندم دلبند مامان وبابا این قسمت از وبلاگت را زمانی بخون که بزرگ و مرد شده باشی تا معنی و مفهوم عشق را بفهمی . الان که دارم این پست جدید را می نویسم دستانم رو به آسمان است .این دستانی است که با سخاوت تمام باز نگه داشته شده است ومی دانم که نور طلب می کند،برای پاک ماندن تو،برای صداقتت،برای بی ریایی،و برای درستی ..... آرزو دارم که دستان پر مهر تو برای همیشه ،پاکی را از آن خود کند .... امروز داشتم به این قضیه فکر می کردم که بچه ها وقتی بزرگ میشوند خواسته یا نا خواسته فاصله بین اونا(پد...
نویسنده :
مامان برسام
19:06
تولد یک فرشته زمینی
پسر گلم دیشب تولد یک فرشته زمینی بود . تولد محمد مهدی جان پسر خاله مامان . دیشب به من و بابات بیشتر از همه خوش گذشت چون تو کنار مون بودی . بابا مرتضی دوربین آورده بود تا از تو در این جشن عکس و فیلم بگیره ولی تو همش خواب بودی. بلاخره بابا تو مدت کمی که بیدار بودی چند تایی عکس و فیلم گرفت ازت.امیدوارم روز تولد تو زود زود برسه تا برای تو گلم یک جشن مفصل بگیریم . اینم برسام گلم تو بغل خاله آرمیتا و بابا بزرگ مامان تو جشن محمد مهدی جان ...
نویسنده :
مامان برسام
18:53
آخ آخ آخ منو چشم نزنی یه وقتی !!!!!
بدون عنوان
یکی بود یکی نبود ... غیر از من همه بودن البته منم بودم اما قایم شده بودم و یواشکی همه را میدیدم .اون روز قشنگ من میخواستم سفر کنم واز یک دنیای کوچکتر به یک دنیای بزرگتر برم . همه منتظر اومدن من بودن مامانم" بابام همه فامیل و ..... من برای دیدن اونا لحظه شماری میکردم واز خدا میخواستم دستهای مهربون دکترو زودتر برام بفرسته تا منو بیاره پیش مامان وبابام . دکتر سحر خیز دکتر مهربونی بود که توی بیمارستان فوق تخصصی بهمن همه چیز را اماده کرده بود تا من بدنیا بیام . بلاخره اون روز زیبا فرا رسید و من در ظهر زیبای سال 1393در ساعت 12:07گرمای دستهای مهر...
نویسنده :
مامان برسام
17:25
بدون عنوان
برسام عزیزم .... می خواهم از روزهای قشنگ سال 1392 بگم از اون روزهای زیبایی که وقتی یاد آوری می کنم تمام وجودم از عشق لبریزمی شودو تمام وجودم می لرزد.می خواهم از روزی بگویم که متوجه شدم در وجودم موجودی وجود دارد که با گریه هایم گریه میکند وبا شادیهایم شاد می شود وبا غمهایم غمگین . درمهرماه سال1392 با آزمایشات پزشکی متوجه شدم که باردارم.خیلی خوشحال بودم و این خوشحالی رابا بابا مرتضی در میان گذاشتم .من و بابا مرتضی خیلی ذوق می کردیم که خداوند به ما نعمتی خواهد دادکه زندگیمان را استوارتر خواهد کرد.روزها وساعتها وثانیه ها می گذشتند . تکانهایی که از ماه 4 شروع کرده بودی خیلی زیاد...
نویسنده :
مامان برسام
16:57